سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دستنوشتهای یک کج ومعوج 16 ساله
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
یکشنبه 85 آذر 19 ساعت 4:50 عصرسه روز یک هفته

 جمعه-  بیست وهفتم مهر

ساعت یازده ظهره ، دختر جون از خرشیطون بیا پایین، به نمازم نمی رسیم ها ،نچ تا شما باشید الکی نگید می بریدم راهپیمایی ونذارید من با دوستام برم، تازشم اومدیم ومن سال بعد مردم ،چی جواب خدا رو بدم؟ اصلا می خوام ادب بشید، الکی قول ندید بده مگه؟  دلم یک کوچولو درد می کرد  ،اما به روی خودم نیوردم   ،با وجود شلوغیه راه ونبود جا پارک واسه ماشین، به هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم ،به راهپیمایی چه عرض کنم، به نماز جمعه که نه ، به نماز دوم  ، اوه اوه وضع خیلی خرابه(بعد از نماز) به شدت دلم درد می کنه ،مامانم نگرانه که یک وقت رو چادره مردم گلاب  به روتون استفراغ نکنم، احساس میکنم دارم از هوش میرم ،یک ذره یک ذره که راه میرم میشینم  ،بالاخره به ماشین می رسیم ،ترافیک شدیده، در حالی که تو ماشین دراز کشیدم ارزو میکنم ،ترافیک باز شه وتو دلم از درد علی رو به کمکم می طلبم ،بالاخره به خونه می رسیم ،می رم تو تختخواب با دوتا پتو ،با آرزوی بهبودی تا عصر برای درس خوندن

                

    

  

        

 دوشنبه - سی مهر

آخر زنگ بود، آن چه در فضای کلاس استشمام می شد بوی خواب بود وخمیازه وکل کل کردنهای من با معلم در یک محبث منطقی ،  ناگهان در باز شد وناظم گفت هر کسی میخواهد فردا به ملاقات رییس جمهور آید دستانش بالا برای اخذ رضایتنامه  ،یکی از دستان بالا رونده دست من بود.

ملاقات دانش اموزان انسانی با رییس جمهور است آیا؟ ملاقات بچه های مدرسه ی رییس قوه ای به نام مجلس با قوه ای به نام رییس جمهور است آیا؟ رییس جمهور بیکارست آیا؟ معلوم شد که نه هیچ کدام است بلکه سفر استانی رییس جمهور از تهران به شمیرانات است واین گونه شد که ما ملقب شدیم به مردم دیندار ودلاور وشریف شمیرانات والبته شهرستانی

سلام آقای رییس جمهور

                                       

مراسم یک ساعت دیرتر از موعد مقرر شروع شد ، به امید قرار گرفتن رییس جمهور بعد از یک ساعت معطلی پشت میکروفون بودیم که امیدمان با آمد ورفت  شخصیتهایی برای تحویل مزخرفات وخوش آمدگویی به اقای رییس جمهور بر آب شد، اما بالاخره رییس جمهور آمد

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

                                    بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

ده دقیقه از سخنان رییس جمهور رانشنیده بودیم، که صدای مشاور وناظم بلند شد که از بهر چه نشسته اید بر خیزید که به سوی مدرسه باید روان گردیم

حیف شد، تنها ده  دقیقه با رییس جمهور بودیم ومابقی با :

پسرانی که می خواستند خودی نشان بدهند  بر دوش دوست خود خر سواری کرده ومشغول رقص شدند ، خواستند به دختران بفهمانند که ما هم بلدیم قر وفری نشان بدهیم

افرادی از جنس مونث همسن وسال که بیشتر شبیه زنان دلاور این مرزوبوم بودند تا دختران دلاور در مقابل این عزیزان بنده ودوستانم کم آوردیم که ایا ما شانزده سال داریم یا هفت سال؟

    

        

پنج شنبه - سوم آبان

من نمیدونم ، منو فردا باید ببرید بیرون ، اگه نبرید میشینم پای اینترنت ها ، چالوس ؟! نخیرم ، من نمی خوام برم جاده چالوس ، خسته شدم بابا ، قیافم شده جاده چالوس ، منو باید ببرید   الموت یا ابیانه ،ابیانه کجاست؟ من چه می دونم یا بالاتر از قزوینه یا بلاتر از قم ، باشه بی خیال ابیانه همون الموت ، ساعت یازده ، بدون احسان ، حرکت به سوی الموت ، ماشین صدا میده مامانم میگه ، من که صدایی نمی شنوم چون مشغول خوردن نارنگی ونوشتن  هستم ، ماشین خراب شد ، دیگه حرکت نمیکنه ، باید هلش بدیم تا تعمیرگاه ،  ساعت دوازده اینجا کرج است تعمیرگاه ، بابا کی ماشین درست میشه؟  نیم ساعت دیگه؟ نیم ساعتها سپری شدند وساعت شد چهار، در این چند ساعت منو ومادرم در خیابان گاهی کتاب خواندیم گاهی حرف زدیم گاهی دوغ خوردیم وگاهی کرانچی ، ساعت پنج در تهران در خانه مشغول خوردن نهار واین گونه شد رفتن ما به قلعه ی الموت

 


متن فوق توسط: سارا نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
دستنوشتهای یک کج ومعوج 16 ساله
سارا
ومن هنوز درابتدای راه ومسیر قرار دارم وبه خاطر این نیست که خود را یک کج ومعوج می دانم برایم دعا کنید تا از کج ومعوجی بیرون آیم
آرشیو یادداشت ها
پاییز 1385
لوگوی من
دستنوشتهای یک کج ومعوج 16 ساله
اشتراک در خبرنامه